جنگل
-
عنوان کتاب:
جنگل
- نویسنده: هارلن کوبن
- مترجم: نسرین رمضانی رودسری
- ناشر: انتشارات نسل روشن
- سال نشر: 1398
- دسترسی:
-
هارلن کوبن، نویسنده آمریکایی متولد 1962 در نیوجرسی است. تحصیلات وی در رشته علوم سیاسی است. کوبن در 26 سالگی اولین اثر خود را منتشر کرد که با استقبال خوبی روبرو شد. آثار وی بیشتر ژانر معمایی و جنایی دارند.
رمان جنگل، داستانی مهیج و معمایی است ، درباره مردی که سالها پیش خواهرش را از دست داده و پیدا شدن جسد مردی راز قتلی بیست ساله را برملا میسازد.
بخشی از متن کتاب:
دوباره عکس قدیمی مارگوت گرین و دوک بیلینگهام را نگاه کردم. عکس خواهرم کنارشان بود. این عکس را میلیونها بار دیده بودم. رسانهها عاشق این عکس بودند. چون عجیب عادی به نظر میرسید. کامیلی پرستار بچه بود و محبوبیت خاصی داشت، اما عکس اصلاً به کامیلی شبیه نبود، عکس دختری بدجنس با چشمانی شیطانی و نیشخندی بیزارکننده بود که هر پسری را از خود دور میکند. خواهرم خیلی زیباتر از این عکس بود، اما هرچه بود به قیمت زندگیاش تمام شد. عکس آخری جیل پرز بود. با دیدن عکس چیزی به ذهنم رسید. قلبم ریخت.
حس خیلی بدی بود. به وسایلی که همراه مانولو سانتیاگو بود نگاه کردم، انگار دستی سینهام را فشرد و به قلبم چنگ انداخت. بهسختی میتوانستم نفس بکشم.
یک گام عقب رفتم.
- «آقای کوپلند؟»
دستم بیاختیار حرکت کرد، ناگهان انگشتانم به عقب کشیده شد و چشمانم تیره و تار شد.
حلقه بود، حلقۀ دخترانه.
به عکس جیل پرز، پسری که با خواهرم در جنگل کشته شدهبود نگاه کردم. به یاد رویدادهای بیست سال پیش افتادم و نشانی که روی جیل بود.
- «آقای کوپلند؟»
گفتم: «میخوام بازوش رُ ببینم.»
- «ببخشید؟»
- به سوی پنجره برگشتم و به جسد اشاره کردم؛ «بازوش، بازوی این لعنتی رُ نشونم بدید.»
[یورک به دیلون علامت داد. دیلون کلید سیستم ارتباطی را فشار داد.]
- «میخواد بازوی رفیقمون رُ ببینه.»
زن در سردخانه پرسید: «کدوم؟»
همه به من نگاه کردند.
گفتم: «نمیدونم هردو، البته حدس میزنم.»
گیج شده بودند، اما زن کارش را کرد و ملحفه را عقب زد.
قفسۀ سینهاش پُرمو بود، انگار هیکلیتر شده بود. دستکم پانزده کیلو بیشتر از پیش نشان میداد، اما تعجبی نداشت. همهچیزش تغییر کرده بود. من اما در پیِ چیزِ دیگری بودم؛ میخواستم زخم کهنهاش را ببینم.
همانجا بود.
سمتِ چپِ بازویش. بهسختی نفس میکشیدم. این نشان مرا به سالهای دور بُرد. بیحس شدم و همانجا بیحرکت ایستادم.
- «آقای کوپلند؟»
گفتم: «میشناسمش.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.
- نویسنده: هارلن کوبن