شب های روشن
-
عنوان کتاب:
شب های روشن: داستانی عاشقانه از خاطرات یک رویاپرداز
- نویسنده: فیودور داستایوفسکی
- مترجم: محمدجواد نعمتی
- ناشر: یوشیتا
- سال نشر: 1398
- دسترسی:
-
در "شب های روشن" هم شرح اشتیاق جوانی رؤیاپرداز را میخوانیم که زندگی را درتنهایی به سر میکند و به دنبال گمشدهای که با او همزبانی کند، هر سو میپوید. تا عاقبت در کنار آبراه با دوشیزهای گریان، که او نیز عاشقی شیدا و تنهاست، آشنا میشود و خیال میکند که ایام تنهاییاش به سر آمده. در گفتههای جوان، که شرح رؤیاهای شبانه اوست، صدای خود نویسنده محسوس است و مانند خیلی از داستانهای داستایفسکی، "شبهای روشن" نیز داستان یک راوی اول شخص بینام و نشان است که در شهر زندگی میکند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد، رنج میبرد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
"بسیار دیر به شهر برگشتم و چون به نزدیکی خانه ام رسیدم صدای ساعت ده بلند شد. راهم از کنار آبراه می گذشت و در این ساعت آن جا پرنده پر نمی زد. آخر خانه ی من بسیار پرت افتاده است. می رفتم و آواز می خواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتما زیر لب ترانه ای زمزمه می کنم، مثل همه ی خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمی توانند او را در شادی خود سهیم کنند. آن وقت بود که ماجرای بسیار عجیبی برایم پیش آمد. زنی کنار راهم ایستاده، به جان پناه آبراه تکیه داده بود. بر طارمی جان پناه آرنج نهاده بود و پیدا بود که به آب تیره خیره شده است. کلاه زرد رنگ بسیار قشنگی بر سر داشت با روسری توری سیاه دلفریبی روی آن. در دلم گفتم باید دوشیزه جوان و سیاه چشمی باشد. پیدا بود که صدای پای مرا نشنیده بود و حتی وقتی نفس حبس کرده با دلی به شدت تپان از کنارش گذشتم ازجا نجنبید. فکر کردم «خیلی عجیب است! حتما غرق فکر و خیال است!» و ناگهان انگاری در جا میخکوب شدم. صدای گریه ی خفه ای به گوشم رسید. بله اشتباه نکرده بودم. دختر جوان گریه می کرد و ظرف چند دقیقه چند بار صدای هق هقش را شنیدم. وای خدایا! هاج و واج ماندم. ولی این جور چیزها کم اتفاق می افتاد...
برگشتم و چند قدمی به طرف او برداشتم و می خواستم به او بگویم : «خانم محترم!» ولی یادم آمد که این دو کلمه به قدری در داستان های روسی که همه می خوانند تکرار شده که دیگر مبتذل شده است. و همین زبانم را بست. اما ضمن این که دنبال کلمه ای می گشتم دختر به خود آمد و نگاهی به جانب من انداخت. خود را جمع و جور کرد و سر به زیر انداخت و با قدم های نرمی از کنار من گذشت و در کنار آبراه دور شد..."
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.
- نویسنده: فیودور داستایوفسکی